نویسنده: مسعود نادری



 
معروف بود به «فرمانده بی خیال» (1)، درجه اش استوار بود، ولی دوران سربازی را طی می کرد. به عنوان دیپلم وظیفه به خدمت گروهان یکم از گردان 1 تیپ ذوالفقار درآمده بود. آمدنش به منطقه هم داوطلبانه بود. هر وقت می خواستیم یک گشتی اعزام کنیم، داوطلب می شد و بارها تا عمق 10-15 کیلومتری نیروهای عراقی نفوذ و اطلاعاتی کسب کرده بود. در «عملیات شیاکوه» یکی از قهرمانان عملیات بود و توانست اولین ارتفاع را فتح کند. هر وقت به مأموریت می رفت، باعث پیشروی بقیه بود و هر تیمی با او اعزام می شد حتماً نتایج ارزشمندی می گرفت.
سال 1361به خبر رسید که عراق در منطقه نفت شهر در حال تدارک حمله ای گسترده است. اطلاعات کافی نداشتیم و لازم بود به هر طریقی که شده، تعدادی عراقی را اسیر کنیم، برای اجرای این عملیات، داوطلب خواستیم و طبق معمول، استوار بی خیال اولین داوطلب بود. فقط اصل کلی مأموریت را به او گفتیم و او قول داد که برود و با یک یا چند اسیر عراقی برگردد.
در آن عملیات،‌تیم گشتی تا جایی که لازم بود و می توانستند پیشروی کردند، ولی به هیچ عراقی ای برنخوردند و به قول معروف، کاری از پیش نبردند. در این میان، استوار بی خیال از تیم گشتی جدا و وارد نیروهای عراقی شده بود. سایر اعضای تیم گشتی منتظر او شده و چون از او خبری نمی شود، باز می گردند و وضعیت و تصمیم بی خیال را به اطلاع می رسانند.
می دانستم که بی خیال دست خالی بر نخواهد گشت و به همین خاطر، منتظرش بودم، ولی سایر دوستان می گفتند که او یا شهید شده و یا به دست نیروهای عراقی افتاده است. ساعت ها گذشت و کم کم نومیدی در دل من هم رخنه کرد و با خود گفتم که حتماً این بار مشکلی برای بی خیال ایجاد شده است. هنوز در حال افسوس خوردن بودم که سر و کله اش با یک تکاور گردن کلفت عراقی پیدا شد. به طرف او دویدم و پس از آن که او را بوسیدم، علت تأخیر او را سؤال کردم.
او که بچه شمال بود با همان لحن شمالی گفت :
«جناب سرگرد، چون دیدم در آن دور و بر عراقی وجود ندارد، در عمق 10 کیلومتری وارد نیروهای عراقی شدم و پس از دستگیری این دلاور (اشاره به تکاور عراقی) به یکان برگشتم.»
گفتم : «چه طوری برگشتی؟»
خیلی راحت گفت :«از بین نیروهای عراقی، این طوری مطمئن تر بود.»
درحالی که از صحبت های او متعجب بودم، در دل او را تحسین می کردم.
سرانجام آن تکاور عراقی رابه پشت جبهه تخلیه کردیم و با دریافت اطلاعات ارزشمند او، ازموقعیت و تصمیمات نیروهای عراقی آگاه شدیم و خود را برای مقابله آماده کردیم.

مسئول مخابرات (2)

سربازی داشتیم که اهل اصفهان بود. با شنیدن خبر قبول قطعنامه خیلی خوشحال بود و برای خودش برنامه هایی ریخته بود. وی مسئول مخابرات بود و هر وقت بی سیم قطع می شد، برای تعمیر آن می رفت.
یک بار اطلاع دادند که یکی از بی سیم های مخابرات قطع شده است. او را به اتفاق سرباز راننده ای به نام حداد، برای تعمیر خط فرستادیم. هنوز یک ربع نگذشته بود که خبر دادند، ماشین حداد هدف گلوله توپ قرار گرفته است.
من بلافاصله به سراغ آنها رفتم. سرباز حداد درجا شهید شده بود، ولی این سرباز که ترکش گلوله به پشت سرش خورده بود، طوری شده بود که وقتی نفس می کشید، مغزش بیرون می آمد. قبل ازآنکه موفق به تخلیه او از منطقه شویم، به فیض شهادت نایل آمد.

نقش کمکهای اولیه (3)

سربازی داشتیم که مسئول تدارکات یکان بود. دوره کوتاهی را در بهداری طی کرده بود با کمک های اولیه آشنا بود. یک بار در حین حمل غذا متوجه می شود که به بازوی یکی از فرماندهان آتش بار ترکش خورده است. خود را به بالای سرش رسانده، چون خونریزی شدید او را دیده بود، یکی از گازهای جنگی را در داخل بازوی ایشان جا داده و مانع خونریزی او شده بود.
سرانجام فرمانده آتشبار به بیمارستان شهید رضاییان شیلر منتقل می شود و تحت مداوا قرار می گیرد. پزشکان از این که سربازی با این ابتکار جلوی خونریزی یکی از فرماندهان را گرفته بود متعجب شده بودند.
ساعتی بعد، خبر شهادت همان سرباز همه را اندوهگین کرد. وقتی برای تسلای خانواده اش به منزل آنها رفتیم، معلوم شد او فرزند یکی از کارکنان ورزشگاه شهید شیرودی است و حکم درجه 1 و بین المللی نجات غریق را دارد.

دارغان (4)

وقتی ما در ارتفاع دارغان مستقر بودیم، اطلاع دادند که فرمانده جدید لشکر برای بازدید می آید و دقایقی بعد، یک فروند بالگرد آمد و شهید صیاد شیرازی با تیمسار آذر فرد از آن پیاده شدند. به طرف آنها رفته و ادای احترام کردم. تیمسار آذرفر که مرا از قبل می شناخت، با دیدنم لبخندی زد و به شوخی گفت : «پسر تو، مگر بزکوهی هستی که هر جا ارتفاع بلند می بینی، روی آن سبز می شوی؟!» این را نیز بگویم که ملاقات قبلی من با تیسمار آذر فر، در ارتفاع سوران بود و منظورتیمساراشاره به آن بود. لبخندی زدم و گفتم :«جناب سرهنگ، هرجا لازم باشد ما می رویم». ایشان مرا در آغوش گرفت و پس از ابراز مهر و محبت خود، از وضعیت منطقه پرسید. ایشان را توجیه کردم.
بلافاصله به جمع سربازان و درجه داران آمدند و پس از یک سخنرانی مبسوط، به طرف یک سرباز رفت و بر پوتین او بوسه زد. با این کار ایشان، سربازان روحیه گرفتند؛ به طوری که اگر آزادشان می گذاشتیم، تا قلب بغداد هم پیش می رفتند.
این حرکت ایشان آن قدر به نیروها روحیه داده بود که به قول معروف، هیچ کس کم نیاورد و همه با شوق و علاقه به حراست از آن منطقه راهبردی پرداختند.

به یاد شهید مخبری (5)

وقتی در ارتفاع دارسلیم در کردستان بودیم، من فرمانده گروهان بودم و فرمانده گردان، سروان اکبری و معاون تیپ، سرهنگ مخبری و فرمانده تیپ، سرهنگ مهرپویا بود. یک بار در همان نقطه، جلسه اضطراری تشکیل شد و پس از پایان جلسه، سرهنگ مخبری تصمیم به مراجعت گرفت. فرمانده گردان به ایشان گفت :«الان منطقه نا امن است.» ایشان گفت :«هنوز ساعت 3 بعد از ظهر است. من قبل از تاریکی به مقصد می رسم.» در نهایت منطقه را ترک کرد.
سال 1361 برف شدیدی در غرب باریده بود و تردد، بسیار سخت بود و نگران «مخبری» بودیم. ناگهان خبر دادند که در پیچ دارسلیم (محور سردشت) درگیری پیش آمده است. بلافاصله با تیم تأمین، خود را به آن نقطه رساندم. سربازی داشتیم به نام عشقی که اهل آذربایجان بود و پشت کالیبر 50 نشسته بود و به سوی دمکرات ها تیراندازی می کرد. در جستجوی سرهنگ مخبری بودم و دیدم ایشان در داخل ماشین نشسته و سرش افتاده است. وقتی خود را به او رساندم، متوجه شدم که از ناحیه سینه دو گلوله خورده و به شهادت رسیده است. کمی آن طرف تر، سرباز وظیفه ای به نام گرشاسب عسگری که جمعی عقیدتی بود، تیر خورده ودر خون غلتان بود. بلافاصله آنها را با تویوتای اسکورت به محل استقرار آوردیم و چون بالگرد نتوانست بنشیند و آنها را تخلیه کند، ما آنها را در خانه ی برفی نگه داشتیم و تخلیه آنها سه روز طول کشید. در این سه روز توانستیم ارتفاع دارغان را از دست ضد انقلاب خارج کرده، نیروهای خودی را در آن مستقر کنیم و به این طریق، انتقام خون شهدایمان خصوصاً شهید مخبری را از ضد انقلاب بگیریم.

آقا رشید(6)

سربازی داشتیم به نام آقا رشید که قد کوتاهی داشت، ولی خیلی ورزیده و نترس بود. درآن ایام در جزیره مجنون و در محلی مستقر بودیم که نامش «پد مرکزی» بود. فاصله ی ما با عراق، حدود 400 متر بود و سنگری که ما در آنجا زده بودیم، فقط دو گونی بود و عمق آن به اندازه ای بود که فقط می توانستیم در داخل آن بنشینیم.
یک روز برای سرکشی به سنگر آقا رشید رفتم. آقا رشید در سنگر نشسته بود، وقتی به کنار او رسیدم و به سختی در کنار او قرار گرفتم، گفت :«جناب سروان، نامه ای برای مادرم نوشته ام. می خواهید آن را برایتان بخوانم.» گفتم :«بخوان» و او شروع کرد.
برای مادرم نوشته ام که اینجا صبح ها ما را با لالایی بیدار می کنند. یک لیوان آب هویج و یک لیوان شیر می دهند و بعد، هر چه که می خواهیم.
ناگهان گلوله ای به سنگر ما خورد و دو تا گونی محافظ از بین رفت. ایستادن درآنجا جایز نبود. گفتم : «بلند شو برویم عقب. » گفت :«نه! باید بقیه نامه ام را بخوانم.» گفتم :«بخوان.» دوباره شروع کرد و... «و... اما عراقی های خوش انصاف این جا فقط با گلوله از ما استقبال می کنند و...»

پی نوشت ها :

1. بی خیال، در عملیات بیت المقدس به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد.
2. همان مدرک، ص 57؛ سرهنگ محمد علی پور بزرگ.
3. همان مدرک، ص 78؛ سروان علیرضا برجعلی.
4. همان مدرک، ص 104؛ سرهنگ جسته (شریفی راد.)
5. همان مدرک، ص 106؛ سرهنگ جسته (شریفی راد).
6. همان مدرک، ص 108؛ سرهنگ جسته (شریفی راد).

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386-